حلماحلما، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

نور چشمی

مامان دوز

سلام خانمکم عزیزم این لباس و کفش و کلاه رو خودم برات درستیدم همه می گن نازه ولی نه چون شما نازی خوب به نظر می یاد     ...
25 خرداد 1392

گلکم

حلما خانوم دایی و زن دایی از باغ برا شما کلی گل محمدی آورده بودند. بعد اونا رو برا شما پرپر کردیم و چند تا عکس گرفتیم...باور نمی کنی؟ ااینم عکسش... حالا یه سوال اگه گفتی کدومشون تویی؟   ...
25 خرداد 1392

ایرانم سربلند باش

  ایرانم سربلند باش عصر جمعه 24 خرداد من و شما و بابایی رفتیم مسجد محله مون و رای دادیم عزیزم رای دادن چیز مهمی تو زندگی ادم بزرگاست بعدا که بزرگ بشی می فهمی چقدر اهمیت داره که توی یه کشور دموکراسی و رای گیری وجود داشته باشه و مردم توی سرنوشت کشورشون دخیل باشن عزیزم وقتی اهمیتش رو بفهمی می بینی چقدر باید بینا و شنوا باشی تا ادمهای دور و برت رو خوب بشناسی و بدونی اولویتها چیا هستن و کیا می تونن کشور رو به سمت سربلندی هدایت کنند اره همیشه باید بیدار و هوشیار بود البته بگم شما هم رای دوست داری به طوری که نزدیک برگه رای بابایی رو بخوری خانم طلا ...
25 خرداد 1392

یه نفس راحت

اخی یه بابای خواب با یه حلمای خواب اره هردو تا تون خوابیدید و من اروم اروم به تمام کارام می رسم حق دارید از بس دیشب از سر و کول مادر جون و پدر جون و عمو ها بالا رفتی خسته شدی،بابایی هم دیشب من هروقت چشم باز کردم جلوی سیستم داشت کار می کرد.  نمی دونم چه چیزیه اولش که می ریم خونه مادرجون غریبی می کنی و بعد دیگه هیچی موقع اومدن هم دل همه رو آب می کنی از بس می خندی و شیرین کاری می کنی امروزم که یه کار جالب کردی من و بابایی مشغول صبحونه خوردن بودیم و تلوزیون می دیدیم که یکدفعه نگاهم به شما افتاد که مدتی بود ساکت بودی شما نشسته  بودی توی سفره و قاشق پر از شیره انگور بین دستان مبارکتان می چرخیر تمام لباست و سفره و فرش و...
25 خرداد 1392

خوشحالم

سلام عزیزکم حلما جونم امروز تمام دکوری ها رو و گلدونا و . . . همه و همه رو جمع کردم می دونی چرا؟!! نه اسباب کشی نداریم دختر کوچولومون از هرچی دم دستش هست می گیره و بلند می شه (یا علی مدد) تازه به پلو هم راه می ره قربون اون قدمای کوچولوی شما نگفته بودم که چهار دست و پا هم می ری در مدت یه نصف روز چهار دست و پا رفتنت به تکامل رسید خیلی سریع . عزیزم من عاشق نشستن شمام دستات رو می زاری زمین و خودت رو هل می دی عقب تا به زمین برسی اصلا هم کار نداری چی زیرت هست شما می شینی خوشحالم حس می کنم الان دیگه خیلی حوصله ات سر نمی ره حس می کنم کم کم از این دنیا خوشت می یاد نمی دونم حس می کنم مسئولیت من کم تر شده نمی دونم چرا این فکر رو می کنم . دیشب...
19 خرداد 1392

سلام بابایی...

سلام بابایی.. خوبی؟ معلومه که خوبی..باید خیلی بهت خوش بگذره که حالی از ما نمی پرسی... انگار نه انگار که یه هفتست که منو ندیدی... عیب نداره...دل من که تنگ شده... راستش اتفاقای خوبی نیوفتاده.. ولی ... راستی نباید روز پدر رو بهم تبریک میگفتی...؟ میدونم معمولا روز پدر همین طوریه...شنیدم غریبی می کنی... دختر خوبی باش..بابایی فعلا کار داره... کارم تموم شد میام دنبالتون... مامان بزرگ و بابا بزرگ و دایی و زن دایی و خاله  رو اذیت نکن... در ضمن یادت باشه سال دیگه روز پدر رو بهم تبریک بگی ..باشه...(شوخی کردم)  
8 خرداد 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نور چشمی می باشد